شوک در مشهد/ شوهرم با زنی که جای مادرم بود صیغه کرد!
او را «مادر» صدا میزد. در غیابش، کلید خانه و امانتِ فرزندان و همسرش را به او میسپرد. اما در بازگشت از پرستاری پدر بیمارش، با واقعیتی ویرانگر روبرو شد: آن زن میانسال و تنها که جای خالی مادرش را پر کرده بود، حالا جای خود او را در زندگی و آغوش همسرش گرفته بود. این، روایت تکاندهنده زنی ۲۸ ساله در دایره مددکاری کلانتری گلشهر مشهد است که چگونه محبت بیدریغش، به خنجری در قلب زندگی عاشقانهاش بدل شد و «مادر» خواندهاش، هووی او از آب درآمد.
داستان آنها شبیه قصهها شروع شد. یک عشق پاک روستایی بین دختر عمو و پسرعمویی که از کودکی برای هم نشان شده بودند. ازدواجشان در هلهله و شادی اهالی روستا، سرآغاز یک زندگی مشترک بود که همه آن را تحسین میکردند. آنها برای ساختن آیندهای بهتر، از شهر کوچک مرزیشان دل کندند و به مشهد مهاجرت کردند. همهچیز خوب پیش میرفت تا روزی که زنی میانسال و تنها به نام «عاطفه» همسایه دیوار به دیوارشان شد.
زن جوانِ ۲۸ ساله، با قلبی سرشار از مهربانی، پای درد دل همسایه جدید نشست. سرگذشت عاطفه دل سنگ را آب میکرد: بدون فرزند، با خاطره تلخ چند سقط جنین و شوهری که سالها پیش از دنیا رفته بود. او اکنون زنی بیمار و تنها بود. زن جوان که خود از مادرش دور بود، تصمیم گرفت جای خالی فرزند نداشتهی او را پر کند. او را «مادر» صدا زد. خانهاش، سفرهاش و قلبش را به روی او گشود. نه تنها کمک مالیاش میکرد، که او را نزد پزشک میبرد، داروهایش را میخرید و حتی شبها، یکی از فرزندانش را به خانهاش میفرستاد تا تنها نماند. عاطفه، دیگر یک همسایه نبود؛ او محرم اسرار و همدم تنهاییهای زن جوان شده بود.
فصل دوم: بذرهای شک و خیانتی که جوانه زد
نقطه عطف تراژدی، با بیماری سخت پدر زن جوان در شهرستان رقم خورد. او مجبور بود هفتهای یک بار برای مراقبت از پدرش، خانه و زندگی را ترک کند. چه کسی بهتر از «عاطفه خانم» برای سپردن امانت؟ او عاطفه را نه به عنوان یک همسایه، که به عنوان یک مادربزرگ امین، مسئول نگهداری از فرزندان و درست کردن غذا برای «سلیمان» (همسرش) کرد.
اما پس از چند رفتوآمد، بذرهای شک در دلش جوانه زد. یک روز که سرزده به خانه بازگشت، عاطفه را در حالتی «زننده» و مشکوک در کنار همسرش دید. اعتراضش با یک توجیه به ظاهر منطقی سرکوب شد: «میخواستیم برای تولدت غافلگیرت کنیم!» اما رفتارها صمیمیتر و بیپردهتر میشد. عاطفه حالا در حضور او نیز همسرش را به آغوش میکشید و زن جوان با اخم و قهر، بیزاری خود را نشان میداد، غافل از آنکه فاجعه عمیقتر از این حرفها بود.
فصل سوم: آوار حقیقت و اعتراف سرد
ضربه نهایی اما نه از جانب همسر، که از زبان پسر خردسالش فرود آمد. کودک با معصومیت خود، پرده از حقیقتی هولناک برداشت: «وقتی شما به شهرستان میروید، بابا با عاطفه خانم در اتاق شما استراحت میکنند!»
دنیا روی سر زن جوان آوار شد. با جنجال و اشک، موضوع را با سلیمان در میان گذاشت و انتظار انکار داشت. اما سلیمان، عشق دوران کودکیاش، با خونسردی پرده از حقیقتی برداشت که دنیایش را ویران کرد: «من عاطفه خانم را به عقد موقت خودم درآوردهام.»
تحلیل یک فروپاشی: سوءاستفاده از اعتماد و مفهوم بحثبرانگیز صیغه
این داستان دلخراش، نمونهای بارز از سوءاستفاده از اعتماد و مهربانی است. «عاطفه» با استفاده از نقاب یک زن تنها و نیازمند، به خصوصیترین حریم یک خانواده نفوذ کرد و از جایگاه «مادرخواندگی» برای رسیدن به اهداف شخصی خود بهره برد. از سوی دیگر، این پرونده بار دیگر پیچیدگیها و پتانسیل سوءاستفاده از نهاد «عقد موقت» (صیغه) را برجسته میکند. در این مورد، این چارچوب به ابزاری برای توجیه قانونی یک خیانت عاطفی آشکار تبدیل شده است.
زن جوان، قربانی دو جبهه است: فریبکاری زنی که او را مادر میدانست و خیانت مردی که عشق اول و آخرش بود. حالا او در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری، نه تنها به دنبال راهکاری قانونی، که به دنبال یافتن پاسخی برای یک سوال ویرانگر است: چگونه ممکن است محبتی چنین خالصانه، با خیانتی چنین بیرحمانه پاسخ داده شود؟ مشاوران اکنون در تلاشند تا تکههای شکسته این زندگی را در کنار هم قرار دهند، اما زخم این خیانت، عمیقتر از آن است که به سادگی التیام یابد.